زرین قلم

   دانشگاه شیکاگو بسیار پیشرفته بود. مهم تر از هر چیزی آزمایشگاه های متعدد و معتبر آن بود. من در لابراتوار بسیار پیشرفته اپتیک، مشغول به کار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت، به من داده بودند. از نظر وسایل رفاهی، مثل اتاق یک هتل بسیار خوب بود. آدم باورش نمی شد، این اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود که همه چیز را، برای دلگرمی محققین و اساتید، فراهم کرده بودند. نکته خیلی مهم و حائز اهمیت، آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود. یک نمونه از آن مربوط به میزی    می شد، که در آن آزمایشگاه به من داده بودند، این میز کشوی کوچکی داشت، از روی کنجکاوی آنرا بیرون کشیدم، و با کمال تعجب، چشمم به یک دسته چک افتاد. دسته چک را برداشتم، و متوجه شدم تمام برگه های آن امضا شده است. فوراً آنرا نزد پروفسوری که رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای خودم بود بردم.چک را به او دادم، و گفتم: ببخشید استاد، که بی خبر مزاحم شدم. موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است، ظاهراً این دسته چک مربوط به پژوهشگر قبلی بوده، و در کشوی میز من جا مانده است، واضافه کردم، مواظب باشید، چون تمام برگ های آن امضا شده است، یک وقت گم نشودپروفسور با لبخند تعجب آوری، به من گفت:
این دسته چک را دانشگاه برای شما، مانند تمام پژوهشگران دیگر دانشگاه، آماده
کرده است، تا اگر در هنگام آزمایش ها به تجهیزاتی نیاز داشتید، بدون معطلی به کمپانی سازنده تجهیزات اطلاع بدهید.آن تجهیزات را، برای شما می آورند و راه می اندازند و بعد فاکتوری به شما می دهند. شما هم مبلغ فاکتور شده را روی چک می نویسید و تحویل کمپانی می دهید. به این ترتیب آزمایش های شما با سرعت بیشتری پیش می روند.توضیح پروفسور مرا شگفت زده کرد و از ایشان پرسیدم: بسیار خوب، ولی این جا اشکالی وجود دارد، و آن امضای چک های سفید است؛ اگر کسی از این چک سوء استفاده کرد، شما چه خواهید کرد؟با لبخند بسیار آموزنده یی چنین پاسخ داد: بله، حق با شماست. ولی باید قبول کنید، که درصد پیشرفتی که ما در سال بر اساس این اعتماد به دست می آوریم، قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد،
نیست این نکته، تذکر یک واقعیت بزرگ و آموزنده بود. نکته یی ساده که متاسفانه
ما در کشورمان، نسبت به آن بی توجه هستیم یک روز که در آزمایشگاه مشغول به کار بودم، دیدم همین پروفسور از دور مرا به شکلی غیر معمول، نگاه می کند. وقتی متوجه شد، که من از طرز دقت او نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخندی بسیار جذابی کنارم آمد، و گفت: آقای دکتر حسابی، شما تازگی ها چقدر صورتتان شبیه افراد آرزومند شده است؟ آیا به دنبال چیزی می گردید، یا گم گشته خاصی دارید؟من که از توجه پروفسور تعجب کرده بودم با حالت قدرشناسی گفتم: بله، من مشغول تجربه ی نظریه ی خودم، در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم، برای همین، اگر یک فلز با چگالی زیاد، مثل شمش طلا با عیار بالا داشتم، از آزمایش های متعدد، روی فلز های معمولی خلاص می شدم، و نتایج بهتری را در فرصت کمتری به دست می آوردم؛ البته این یک آرزوست او به محض شندیدن خواسته ام، گفت: پس چرا به من نمی گویید؟گفتم آخر خواسته من، چیز عملی نیست. من با شمش آلومینیوم، میله برنز و میله آهنی تجربیاتی داشته ام، ولی نتایج کافی نگرفته ام و می دانم که دستیابی به خواسته ام غیز ممکن است پروفسور وقتی حرف های مرا شنید از ته دل خنده یی کرد و اشاره کرد که همراه او بروم. با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه آمدیم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمی که تلفنچی و کارمند جوان آنجا بود، سفارش شمش طلا داد و خداحافظی کرد، و رفت. من که هنوزباورم نمی شد، فکر می کردم پروفسور قصد شوخی دارد و سربه سرم می گذارد. با نومیدی به تعطیلات آخر هفته رفتم. در واقع 72 ساعت بعد، یعنی روز دوشنبه که به آزمایشگاه آمدم، دیدم جعبه ای روز میز آزمایشگاه است. یادداشتی هم از طرف همان خانم تلفنچی،
روی جعبه قرار داشت، که نوشته بود امیدوارم این شمش طلا ، به طول 25 سانتی
متر، و با قطر 5 سانتی متر با عیار بسیار بالایی به میزان 24، که تقاضا کرده اید، نتایج بسیار خوبی برای کار تحقیقی شما، بدست دهدبا ناباوری، ولی اشتیاق و
امید به آینده یی روشن کارم شروع کردم.شب و روز مطالعه و آزمایش می کردم تا
بهترین نتایج را بدست آورم.حالا دیگر نظریه ام شکل گرفته بود و مبتنی بر تحقیقات علمی عمیق و گسترده یی شده بودبعد از یکسال که آزمایش های بسیار جالبی
را با نتایج بسیار ارزشمندی به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم و شمش طلا
خرده شده و تکه تکه را که هزار جور آزمایش روی آن انجام داده بودم را داخل یک جعبه روی میز خانم تلفنچی گذاشتم. به محض اینکه چشمش به من افتاد مرا شناخت و
با لبخند پر مهر و امیدی، از من پرسید: آیا از تحقیقات خود، نتایج لازم را
بدست آوردید؟فوراً پاسخ دادم: بلی، نتایج بسیار عالی و شایان توجهی، بدست آوردم. به همین دلیل نزد شما آمده ام که شمش را پس بدهم، ولی بسیار نگران هستم زیرا این شمش، دیگر آن شمش اولی نیست، ودر جعبه را باز کردم و شمش تکه تکه شده را به او نشان دادم و پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ چون قسمتی از این شمش را بریده ام، سوهان زده ام و طبیعتاً مقداری از طلاها دور ریخته شده است. خانم تلفنچی با همان روی خوش لبخند بیش تری زد و به من گفت: اصلاً مهم نیست، نتایج آزمایش شما برای ما مهم است.مسئولیت پس دادن این شمش با من است وقتی با قدم های آرام و تفکری ژرف از آنچه گذشته است، به خوابگاه می آمدم، به این مهم
رسیدم، که علت ترقی کشورهای توسعه یافته، همین اطمینان خاطر و احترام  کارکنان
مراکز تحقیقاتی می باشد و بس، یعنی کافیست شما در یک مرکز آموزشی، دانشگاهی و یا تحقیقاتی کار کنید، دیگر فرقی نمی کند که شما تلفنچی باشید یا استاد،
مجموعه آن مراکز در کشور های پیشرفته دارای احترام هستند و بسیار طبیعی است که
وقتی دست یک پژوهشگری در امر تحقیقات و یا تمام تجهیزات باز باشد و دارای احترامی شایسته باشد، حاصلی به جز توسعه علمی در پی نخواهد داشت.



           
سه شنبه 6 تير 1391برچسب:, :: 13:31
زرین قلم



روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد...!
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود...
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
گرگ گفت : میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟!!
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند. یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : ای مرد کجا می روی ؟!
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
کشاورز گفت : می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد...
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ ! شاه آن شهر او را خواست و پرسید : ای مرد به کجا می روی ؟!
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
شاه گفت :  آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟!!
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد و پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت : از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد...
شاه اندیشید و سپس گفت : حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم...
مرد خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!
و رفت...
به دهقان گفت : وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست...!
کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.
مرد خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!
خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟!!
 

بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد...!

 

 




           
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 13:31
زرین قلم
در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه بازمیگردند و یا باید با دست خالی به خانه های نکبت زده شان بروند و از فرزندانشان خجالت بکشند خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن باز ماند اکثرا آنها  با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند به خاطراتشان فکر کردند و سرانجام نیز ویولونیست خیابانی که مردی 35 ساله بود کارش تمام شد ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد اما در همین حال و احوال تشویق بی امان مردم  همه آنها را به صف کرد و به همگی که حدود 300 نفر بودند نفری 5 دلار داد و سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و رفت تا مردمان فقیر از فردا  این ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند.
اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست 35 ساله کسی نیست جز جاشوا بل یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که 3 روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام 100 دلار به فروش رفته بود فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت من فرزند فقرم آن روز وقتی در کنسرت فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقیران را از یاد برده ام به همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرار کردم بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند  تمام پولی را که
از کنسرت نصیبم شده بود را میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم




           
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 13:26
زرین قلم

 ديروز غروب موقع برگشتن از كلاس حوالي ميدان انقلاب يكي بهم گفت:

آقا كاپشن ميخري

منم مثل هميشه بي اعتنا رد شدم
بعد از چند قدم به عقب برگشتم
يه مرد ميانسال با زن و يه دختر بچه
بازهم اعتنا نكردم و رفتم
بعد از برداشتن چند قدم ديگه دوباره برگشتم
با كمال تعجب ديدم اون مرد داره كاپشن كهنه خودش رو ميفروشه چون بجز يه پيراهن كهنه نازك توي اون هواي سرد ديگه چيزي به تن نداشت
را افتادم به سمتش 
وقتي صداي لرزان اون مرد رو شنيدم ميخواستم آب بشم برم توي زمين
اي خدا....


           
دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, :: 15:37
زرین قلم

 


در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.

بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است !

همواره مي توان گرمابخش قلب يک نفر شد


           
شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 11:12
زرین قلم

























نظر یادتون نره



           
دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, :: 10:44
زرین قلم


خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند. مرد به آرامي گفت : « مايل هستيم رييس را ببينيم .» منشي با بي حوصلگي گفت :« ايشان تمام روز گرفتارند.»
خانم... جواب داد : « ما منتظر خواهيم شد. » منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد.
منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت. وي به رييس گفت :« شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.»
رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه وکت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت.
خانم به او گفت : « ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم ؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم. »
رييس تحت تاثير قرار نگرفته بود او يکه خورده بود. با ناراحتي گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .»
خانم به سرعت توضيح داد :« آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم .»
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : « يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟» شوهرش سر تکان داد.
قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود.
آقا و خانم" ليلاند استفورد" بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد: دانشگاه استنفورد ، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد !!!



           
دو شنبه 19 دی 1390برچسب:, :: 13:46
زرین قلم

تحریم ها برای چه کسی اعمال می شوند

 

   تحریم های یکجانبه کشورهای غربی به رهبری ایالات متحده علیه ایران در جهت توقف برنامه هسته ای ایران شکل گرفته که البته این تحریم ها هیچ گونه تاثیری در پیش برد اهداف هسته ای ایران نداشته است بلکه موجب افزایش انگیزه پیشرفت در زمینه هسته ای و صنایع وابسته در ایران شده است.

   البته این تحریم ها با فشارهای زیادی بر اقتصاد و صنعت کشور همراه بوده و روند رشد اقتصادی کشور را دچار مشکل کرده است.

   در این مقاله سعی شده تا تاثیرات تحریم ها بر روند زندگی اقشار مختلف مردم مورد بررسی قرار گیرد واینکه آیا این گونه تحریم های یکطرفه بحق ویا به ناحق وضع شده و از منظر بین المللی معتبر است یا نه بحثی جداست که اینجا مجال بحث آن وجود ندارد .

   علیرغم گرایش ایالات متحده در استفاده از ابزار تحریم، آثار واقعی این تحریم ها توسط اقتصاد دانان مورد بررسی قرار گرفته است. هرچند که تحریم های آمریکا باعث تغییر رفتار و سیاست ایران آنطور که مد نظر آنها بود نشده است. ولی در صورت عدم وجود تحریم مطمئنا" اقتصاد کشور در وضعیت مطلوب تری نسبت به وضع کنونی قرار می گرفت.

   با رجوع به اسناد سالهای قبل و تعمیق در مشروح مذاکرات مجلس شورای اسلامی (فروردین 1360) می توان به این نتیجه رسید که تحریم در آن سالها نه تنها سبب روز اخلال در روند خرید و واردات کالا از خارج گردیده ، بلکه  باعث افزایش تعداد واسطه ها در خرید های کشور از خارج و افزایش هزینه های حمل و نقل و بیمه و ...  گردیده است .

   یکی از آثار تحریم های اقتصادی بر ایران کاهش ارزش ریال بوده که این موضوع به روشنی در روزهای اخیر قابل لمس است که موجب کاهش دسترسی ایران به سرمایه و تکنولوژی خارجی شده و برخی از طرحهای اقتصادی متوقف نموده است.

   اکنون بهتر است که ازخود بپرسیم:

   آیا با شرایط کنونی که کشور ما از وارد کردن بسیاری از قطعات و محصولات لازم در چرخه صنعت محروم است ما همچنان طبق نظر مسئولین کشور در مسیر پیشرفت اقتصادی و شکوفایی صنعتی قدم می زنیم؟

   آیا اکنون که بسیاری از شرکت ها و کارخانجات بزرگ و کوچک با فشارهای روزافزون تحریم ها مواجه ی شوند ، می توانند به بهره وری و تولید و طراحی محصولات بومی فکر کنند؟

   آیا وقتی صنعت کشور در مسیر ریاضت قرار گرفته و روزهای کم رونقی را سپری می کند قشر زحمت کش کارگر باید تاوان سیاست اشتباه مدیران اقتصادی خود را بپردازند؟

   ( بطوری که متاسفانه در اکثر کارخانجاتی که تولیدشان تحت تاثیر تحریم ها قرار گرفته و موجب کاهش تولید و متعاقبا" کاهش سودآوری گشته،جهت جبران آن از حق اضافه کاری، پاداش ها، نهار، سرویس  ... و حتی حقوق ماهیانه کارگران استفاده می شود که در برخی از موارد هم به تعدیل نیروی انسانی و متعاقب آن افزایش نرخ بیکاری در جامعه منجر می شود)

 

 

 

 

 

JAVAD به قلم

 

 



           
شنبه 17 دی 1390برچسب:, :: 11:37
زرین قلم


کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد:
يک کتاب مقدس،
 يک سکه طلا
و يک بطرى مشروب .
کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت:
« خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »



           
دو شنبه 5 دی 1390برچسب:, :: 11:41
زرین قلم

"نفت را سر سفره های مردم می آوریم"

 

   اکنون که به پایان دوره ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد نزدیک می شویم بد نیست مروری هر چند گذرا به یکی از وعده های انتخاباتی احمدی نژاد و میزان اجرای این هدف وتاثیرات آن بر شکل زندگی و معیشت مردم داشته باشیم. وعده هایی که شنیدن آن ممکن است در افراد مختلف واکنش های متفاوتی را در پی داشته باشد.

   بازخورد ها در مواجهه با چنین شعاری توسط خواص سیاسی متفاوت بود بطوری که پس از انتخابات سال 84 (دوره نهم ریاست جمهوری) آقای ناطق نوری یکی از سران اصولگرا در یکی از مصاحبه های خود به ملاقاتش با محمود احمدی نژاد یکی از گزینه های اصولگرایان اشاره کرد و برنامه های ایشان را نجومی عنوان کرده و آنها را غیر عملی می دانست. غلامحسین الهام سخنگوی وقت دولت نهم نیز در جواب خبرنگاری که در خصوص وعده آوردن نفت سر سفره های مردم پرسیده بود که وی در جواب گفت: "نفت سر سفره مردم بدبو است".

   یکی از بزرگترین شعارهای آقای رییس جمهور "آوردن نفت روی سفره های مردم" بود. شعاری که به کرات طی 7 سال اخیر از جانب پاستور نشینان و حامیان آنها شنیده شده اما واقعا" تا چه اندازه به آن عمل شده است؟ مطمئنا" سفره های زیادی منتظر رسیدن پول نفت هستند. سفره هایی که از گرانی ها به تنگ آمده اند و هر روز تهی تر از قبل می شوند. البته این وعده در برهه ای از زمان شکل تازه ای به خود گرفت تا جایی که هنوز سفره های داخلی به رنگ و بوی نفت مزین نشده بود که رییس جمهور فداکار وعده رساندن پول نفت بر سر سفره فقرای جهان را داده است.

   البته وعده آوردن نفت بر سر سفره ها بارها از سوی رییس جمهور و یارانش تایید و تکذیب شده اما آنچه که واضح است اینکه تکلیف درآمد نفتی کشور را کدام قوه مشخص می نماید – مجلس یا دولت؟

  - از طرفی رییس جمهور در استان مرکزی بار دیگر شعار خود تکرار کرده و تاکید می کند که صفر تا صد درآمدهای نفتی باید به جیب مردم برود!

  - از طرف دیگر بهارستان نشینان خواب های دیگری برای درآمدهای نفتی دیده اند و کل درآمدهای حاصل از فروش نفت را به حساب خرانه کل کشور واریز کردند.

طبق آمار رسمی بانک مرکزی مجموع درآمد نفتی کشور طی 26 سال از انقلاب اسلامی تا پیش از آغاز دولت نهم کمتر از 500 میلیارد دلار بود که شامل هزینه های جنگ می شد این در حالی است که مجموع درآمد نفتی طی 6 سال گذشته یعنی از آغاز دولت نهم، 600 میلیارد دلار گزارش شده است.

 

 

 - اما نکته اصلی در چند سوآل مهم نهفته است:

 - آیا امروز که بهای هر بشکه نفت با سالهای نه چندان دور خود اختلاف فاحشی پیدا کرده، به همان اندازه روی وضع معیشتی اقشار کم درآمد تاثیر گذار بوده است؟

 - آیا آوردن آب آشامیدنی سالم به منازل بسیاری از هموطنان که از داشتن ابتدایی ترین نیاز خود محروم هستند مهم تر است یا وعده دادن در مورد درآمد نفتی، که نه به سفره های مردم سرازیر شده و نه به خزانه خالی تر از جیب مردم ریخته می شود؟

 - آیا این انصاف است، دولتی که نام عدالت محور بر خود نهاده از صداقت مردم شریف و زحمت کش سوء استفاده کرده و برای اخذ رأی بیشتر اقدام به دادن وعده های غیر ممکن کرده و پس از رسیدن به مقاصد خود منکر وعده ها و اهداف خود شود؟


 

به قلم JAVAD



           
یک شنبه 4 دی 1390برچسب:, :: 7:57
زرین قلم
درباره وبلاگ


به سراغ من اگر میآیید پشت هیچستانم!
آخرین مطالب
نويسندگان
موضوعات
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زرین قلم و آدرس zaringhalam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 77
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 119
بازدید ماه : 169
بازدید کل : 101641
تعداد مطالب : 43
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1